از ماكياول تا لاك

نويسنده: محمدعلي عليزاده / نقي لطفي

نوزايي و تحول انديشه سياسي در عصر جديد

منبع: سایت باشگاه اندیشه - به نقل از كتاب «تاريخ تحولات اروپا در قرون جديد» نوشته نقي لطفي و محمدعلي عليزاده، انتشارات سمت
يكي از تفاوتهاي اصولي تفكرات عصر جديد با دوره‌ي قبل، ويژگي انديشه سياسي در اين دوره است. مشكل اساسي انديشمندان عصر جديد برخورد با مقتصيات جامعه سنتي و قرون وسطايي بود. با پيشرفت طبقه متوسط تجاري و بازرگاني و تحول در ابعاد اقتصادي، اجتماعي ساخت سياسي نيز دگرگون شد و به صورت حركتي منظم در پاسخ به طبقه جديد عمل كرد.
با توجه به اين كه در دوره قرون وسطي اقتصاد بشري به شكل اقتصاد كشاورزي و زمينداري بود، ساختمان دولت و سيستم حكومتي نيز به شكل فئودالي بود كه با واگذاري اختيارات به اشخاص و دادن امتيازات به آن‌ها قدرت شاه از بالا به پايين منتقل مي‌شد. در كنار اين سيستم، مسيحيت و بينش كليسايي نيز مطرح بود. در حالي كه در عصر جديد با رشد تجارت و بازرگاني و ظهور طبقه بورژوازي فروپاشي در ساخت اقتصاد فئودالي صورت پذيرفت و اين امر تغيير در ساخت سياسي حكومت را امري ضروري ساخت. پيدايش مكتب استبداد در پاسخ به چنين شرايطي شكل گرفت. از آنجا كه طبقه جديد براي عقب راندن فئودالها و كاهش قدرت كليسا براي وحدت بازار داخلي نيازمند يك قدرت برتر بود، به پادشاهان روي آورد تا با كمك آن‌ها به سركوب فئودالها و اشراف بپردازد.
حمايت بازرگانان و طبقه متوسط از شاهان براي اعمال حاكميت تام به پيدايش حكومتهاي مستقل ملي منجر شد. با مشخص شدن حدود و ثغور ملي زبان و ادبيات ملي شكل گرفت و به كمك همين ادبيات ملي ترجمه متون كتب مقدس آغاز شد و سرانجام ضربات اساسي را بر كنترل و اعمال حاكميت كليسا وارد كرد. پادشاهان كه سخنگوي منافع ملي شدند با دريافت ماليات از طبقه متوسط جديد به تقويت ارتش ملي پرداخته و به سركوب ساختار ديوانسالاري اشراف و فئودالها پرداختند و توانستند آن‌ها را از صحنه سياسي عقب برانند. در اين زمينه دو تئوري مطرح شد، نخست تئوري الهي بودن سلطنت در برابر الهي بودن قدرت پاپ و ديگري تئوري قدرت مطلقه و فائقه دولت. در فاصله قرون پانزدهم تا هفدهم ميلادي مكتبي پديد آمد به نام قدرت مطلقه كه اين مكتب در انديشه سياسي توماس هابس اوج گرفت. اما در قرن هفدهم ميلادي با از دست رفتن قدرت پاپها و فئودالها ديگر نيازي به مكتب استبداد ديده نمي‌شد. رشد و گسترش مناسبات بورژوايي و كسب ثروت بيشتر از سوي آنان خشم پادشاهان اروپايي را برانگيخت. پادشاهان با ايجاد موانع بر سر راه بورژوازي موجبات آسيب و زيان آنان را فراهم كردند؛ يعني قدرت مطلقه ديگر براي طبقه متوسط مضر بود. با چنين تحولاتي افكار جديدي در بعد انديشه سياسي بروز كرد كه مي‌توانست با طرح حقوق طبيعي و بين‌المللي در برابر قدرت فرمانروايان حقوق ملت را مطرح كند. بدين معني كه توافق بين ملت و حكومت بر اساس ميثاق و پيمان اجتماعي صورت گرفت و اگر دولت يا حاكميت به پيمان خود عمل نكند، شورش حق ملت است. بدين شكل ايده‌ي شورش، طغيان و سرانجام انقلاب به صورت پادزهري براي مكتب استبداد درآمد و با طرح عقايد حقوق خصوصي، عمومي و بين‌المللي حاكميت مطلقه شاه را زير سوال برد و در برابر حقوق شاه حقوق ملت مطرح شد.
بدين ترتيب در اروپاي عصر جديد از ماكياول تا لاك شاهد احياء تفكرات باستان و تحول انديشه سياسي از شكل استبدادي مطلقه به سوي انقلاب هستيم.

الف) آراء و عقايد ماكياول (1469-1527 م.)

ماكياول نخستين كسي است كه تقريباً بعد از دو هزار سال پس از مرگ ارسطو به مفهوم انديشه سياسي جان تازه‌اي بخشيد و موضوع دولت و قدرت را در چهارچوب جديدي مطرح كرد و بنياد انديشه جديد سياسي را پي‌ريزي كرد. ماكياول متعلق به عصري است كه دو پديده رنسانس و رفرم مذهبي در غرب ظاهر شده است. در اين دوره فئوداليسم به تدريج در مسير انحطاط سير مي‌كند و نظام سرواژي در حال فروپاشي است و روابط بورژوازي جاي آن را مي‌گيرد. اين امر بين ايدئالهاي عصر جديد و قرون وسطي شكاف ايجاد خواهد كرد. در اين دوره شاهد تحولات سياسي، اقتصادي، علمي و فرهنگي هستيم و ماكياول به چنين دوره‌اي تعلق دارد كه تفكر نوگرايي را در آثارش منعكس مي‌كند. آراء سياسي او از بسياري جهات با آراء متفكران قبل تفاوت دارد. عصر ماكياول عصر انحطاط فئوداليسم و فروپاشي جهان‌بيني قرون وسطايي است. با برداشتهاي جديدي كه از كائنات، ستاره‌شناسي و علوم هيات به وسيله گاليله و كپرنيك انجام مي‌گيرد، به تبع آن تحول در آراء سياسي نيز شكل مي‌گيرد. انديشه سياسي ماكياول تحت تاثير چنين شرايطي پديدار مي‌شود. براي شناخت هر چه بيشتر ماكياول نيازمند شناخت اوضاع و احوال او هستيم. ماكياول ممكن است فرزند خلف عصر خويش باشد. به همين دليل براي شناخت تفكرات او ضرورت دارد كه سير زندگي شخصي و سياسي او تا حدودي روشن شود.
ماكياول در نيمه قرن پانزدهم ميلادي متولد شد. با توجه به اين كه او در يك خانواده متوسط متولد شده بود، اما خانواده‌اش در كار حكومت دست داشتند. مخصوصاً پدر او كه حقوقدان بود و به نظر مي‌رسد ماكياول نيز تحصيلات حقوق داشته است. محل تولد او شهر فلورانس ايتالياست. شهري كه از لحاظ تجارت و بازرگاني و وجود كارخانه‌هاي ريسندگي معروفيت خاصي داشت و جزء شهرهاي مهم ايتاليا در عصر رنسانس تلقي مي‌شد. در اين عصر خانواده مديچي حكومت مي‌كردند و در اين دولتشهر از امكانات سياسي و اقتصادي فوق‌العاده‌اي برخوردار بودند. به گونه‌اي كه اين خانواده وابسته به محافل بانكي و مالي بودند و در پيشرفت رنسانس ايتاليا نقش اساسي داشتند. شرايط تاريخي ايتاليا به گونه‌اي بود كه هر يك از خانواده‌هاي آن مدعي حكومت بودند و از آنجا كه ايتاليا هيچ‌گاه متحد و يكپارچه نشده بود، دولتشهرهاي آن مي‌كوشيدند تا تعادل قدرت را حفظ كنند. دولتهايي چون ونيز، فلورانس، ناپل و جنوا جزء دولتهايي بودند كه به تعادل نظر مي‌انديشيدند. اوضاع و احوال ايتاليا به دليل عدم اتحاد آن مشكلات فراواني را براي آن كشور فراهم كرده بود. به گونه‌اي كه كشورهايي چون فرانسه و اسپانيا به اين كشور چشم داشتند و حملاتي را نيز عليه ايتاليا انجام دادند. اين شرايط موجب شد كه در زمان جانشينان خانواده مديچي، يعني پير، فلورانس سقوط كند و يك كشيش با تبليغات خود به صحنه آمد و حكومت را به دست گرفت. اين كشيش مردم را به زندگي اخروي و ترك زندگي دنيوي و تجملاتي تشويق كرد. اما فعاليتهاي سياسي اين زمان به يك دولتشهر محدود نبود. پاپ الكساندر ششم معروف به بورژيا با دولت فرانسه تماسهايي برقرار كرد و سبب شد كه اين كشيش را سرنگون و اعدام كنند. در اواخر قرن پانزدهم ماكياول موفق شد شغلي را در تشكيلات دولت جمهوري به دست آورد. اين جمهوري به وسيله‌ي ساوونارولا از سال 1493 به بعد در فلورانس ايجاد شده بود. جمهوري ظاهري ساوونارولا بر پايه‌هاي ديكتاتوري مذهبي با سيمايي دموكراتيك همراه با زهدگرايي و رياضت‌كشي بود كه به وسيله يك شبكه خبرچيني گسترده به وجود آمده بود.
در تشكيلات اين دولت جمهوري ماكياول دبير دولت شد. اين شغل به او اجازه داد كه ترقي كند. مقام مسئول شهر او را همراه سفرا به اطراف واكناف مي‌فرستاد. ماكياول چهارده سال اين سمت را دارا بود و به كشورهاي زيادي مسافرت كرد و از راز و رمز فنون سياست به معني عملي كلمه آگاهي يافت و نفس سياست را درك نمود. بعد از تغيير اوضاع و احوال سرانجام هنگامي كه طرفداران جمهوري تضعيف شدند، پاپ توانست به كمك فرانسه جمهوري را براندازد. اين گونه بود كه مجدداً خانواده مديچي به قدرت رسيدند و اين بازگشت مترادف با تبعيد ماكياول شد. سرانجام دوستان وي تلاش كردند كه روابط او را با خانواده مديچي التيام بخشند و موفق شدند او را به فلورانس بازگردانند. او كه شغلي را در اين زمان به دست آورد به تاليف اثر معروف خود پرداخت، اما كمي بعد دوباره اوضاع و احوال فلورانس دگرگون شد. اين مساله همزمان با رفرم مذهبي بود. چون پاپ از خانواده مديچي حمايت مي‌كرد، پس از اين كه پاپ تضعيف شد خانواده مديچي هم سقوط كرد و مجدداً حكومت جمهوري روي كار آمد. ماكياول مايل بود كه مجدداً شغل دبيري حكومت را به دست آورد. اما حكومت جمهوري ديگر او را نپذيرفت و كس ديگري را براي اين شغل منصوب كرد. چند سال بعد هم ماكياول از دنيا رفت. مسلماً اينجا اوضاع و احوال زمان ماكياول و وضعيت دولتشهرهاي ايتاليا تا حدودي در فهم آراء سياسي ماكياول تاثيرگذار است. هر چند كه ماكياول آثار متعددي دارد، اما يك اثر او مشهور است و آن كتابي است با عنوان «حكومتهاي پادشاهي» يا پرنس كه در زبان فارسي با نام شهريار شناخته شده است. اين اثر دستورالعملهايي در خصوص زندگي سياسي دارد. قساوت، جنايت و كشت و كشتار به طور عادي در اين اثر توصيه شده است. اين كتاب خصوصيات اخلاقي ندارد و به نظر مي‌رسد كه او اين اثر را به دوستانش ارائه و اشاره كرده كه اين كتاب ماحصل تجارب سياسي اوست. اما از آنجا كه اين كتاب را به فردي به نام «ژولين» از خانواده مديچي تقديم كرده بود موضوع اهميت پيدا كرد. هر چند كه اين كتاب براي خواص و براي كساني كه در كار حكومت دست داشتند نوشته شده بود، ولي بعد از مرگ او در عرض بيست سال 25 بار چاپ شد. مسائلي كه در اين كتاب وجود دارد انسان را دچار حيرت مي‌كند. به گونه‌اي كه توصيه هر عملي و هر خيانتي از جانب او براي حفظ قدرت اين تصور را به وجود مي‌آورد كه افكار او شيطاني است. طوري كه «باتلر» نام كوچك او را مترادف شيطان مي‌داند. اين اثر واكنش كليسا را نيز در بر گرفت و كليسا آن را جزء كتب ضاله معرفي كرد و سوزاند. مطالب اين اثر ماكياول را در قرون شانزدهم و هفدهم به عنوان يكي از افراد بدنام معرفي كرد. اين مطلب حكايت از آن دارد كه گفته‌هاي او مورد توجه قرار نگرفت بلكه اعمالي كه بر اساس گفته‌هاي او انجام شد مورد توجه قرار گرفت. اما با گذشت زمان، هنگامي كه كليساي كاتوليك تضعيف شد و دولتهاي مستقل ملي شكل گرفتند، وضعيت ماكياول و نظرگاههاي پيرامون شخصيت او تغيير كرد.به گونه‌اي كه عده‌اي او را نماينده آزادي و اتحاد ملي تلقي كردند. مهمترين اصل در تئوري ماكياول وحدت بخشي ايتاليا بود. به همين دليل او را سخنگوي آزادي ايتاليا مي‌نامند. تا قرن نوزدهم و حتي پس از انقلاب كبير كه مفاهيم ناسيوناليستي گسترش يافت، ماكياول به عنوان نماينده آتشين ناسيوناليسم معرفي شد. حتي در سال 1869 كه سال وحدت ايتاليا بود، چهارصدمين سال تولد او را جشن گرفتند. اين شهرت ماكياول تمامي گذشته او را تحت‌الشعاع قرار داد. به رغم اظهار نظرهايي كه در مورد اين شخصيت صورت گرفته بايد گفت كه هر دو برداشت صحيح است؛ اما هيچ يك گوياي حقيقت نيست. ماكياول آن طور كه بايد و شايد شناخته نشد و شناخت حقيقي او فقط از طريق آثارش ميسر است.
كتاب شهريار ماكياول، كتابي نسبتاً مختصر و برخلاف آثار ديگر متفكران كتاب پيچيده‌اي نيست. مطلبي كه در آن جلب توجه مي‌كند نگرش جديدي است كه وي كه در مورد سياست دارد. ماكياول يك فيلسوف نيست كه دستگاه فلسفي خلق كند؛ بلكه وقايع عملي سياست را مطرح مي‌كند و اين موضوع او را از اوتوپياسازي دور كرده است. نگرش ماكياول تا حد زيادي متاثر از عصر خويش است. هنگامي كه او در ايتاليا بود اين كشور گرفتار نظام دولتشهري و پراكندگي بود و اشخاصي كه در ايتاليا بودند عموماً شخصيتهاي تاريخي بودند كه ماكياول آن‌ها را مي‌شناخت. بنابراين نوشته‌هاي او واقعيتهايي بود كه از خانواده‌هاي سلطنتي ايتاليا سر مي‌زد. صراحت و صداقت ماكياول در اين است كه او حقايق را بيان كرده و به خوبي و بدي اعمال كاري نداشته است.
مساله ديگري كه در اثر او جلب توجه مي‌كند برداشت او از انسان و تاريخ است. او معتقد است كه زمان تغيير مي‌كند ولي چيزي كه تغيير نمي‌يابد نفس انسان است. انسان به لحاظ فطرت و روانشناسي تغيير نمي‌يابد. انسان موجودي است زياده طلب و به آنچه دارد قانع نيست و هميشه از وضعيت خود ناراضي است. انسان موجودي است دو بعدي. امكانات انسان كم اما آرزوها و اميالش زياد است. به همين دليل انسان هميشه ناراضي باقي مي‌ماند و نسبت به گذشته حسرت مي‌خورد و آن را طلايي مي‌بيند. پس انسان در طول تاريخ تغيير نمي‌كند. وي بر اين عقيده است كه شناخت انسان مهم است. حتي زماني كه مي‌خواهد در مورد انسان و حكومت تحقيق كند مي‌گويد كه چيزي نيست جز علم شناخت مردم. برداشت او از تاريخ اين است كه مي‌گويد هر آنچه از حوادث تاريخي ديده مي‌شود تكرار گذشته است و هرچه نسبت به حوادث گذشته شناخت پيدا كنيم مي‌توانيم آينده را پيش‌بيني كنيم و مشكلات آن را حل نماييم. او معتقد است كه چاره درد، تاريخ است و از طريق مطالعه تاريخ مي‌توان مشكلات دولت و حكومت را حل كرد. وي حتي در يكي از كتابهايش با عنوان ده گفتار در باب لئوي به شواهد و مصاديقي اشاره مي‌كند. اين دو خصوصيت يعني شناخت روانشناسي انسان و شناخت تاريخ تا حدودي به فكرش ميدان مي‌دهد. از نظر او انسان، شرير، بدطبيعت و بدذات است و اين موضوع همواره در هنگام طرح مساله حكومت بايد در ذهن حاكم وجود داشته باشد كه با مردمي بد و شرور سر و كار دارد. بنابراين نمي‌توان با مردم صداقت رفتاري داشت. او در سياست اصولي را پياده مي‌كند كه در بعد اخلاقي جايگاهي ندارد، هر چند كه به مسائل ايماني هم مي‌پردازد. شكافي كه ايده ماكياول را از قرون وسطي جدا مي‌سازد اين است كه او در توجيه قدرت از دين كمك نمي‌گيرد و معتقد است كه سخنان متفكران قرون وسطايي كه حكومت منشا الهي دارد قابل قبول نيست. او مي‌گويد دولتهايي كه در ايتاليا به وجود آمدند، هيچ يك منشا الهي نداشته‌اند، بلكه به مدد شمشير و خونريزي قدرت را كسب كرده‌اند. بدين وسيله او منشا الهي قدرت فرمانروايان را رد مي‌كند و بر اين عقيده است كه دين هنگامي مي‌تواند مفيد باشد كه در خدمت دولت باشد. او دين را غايت نمي‌داند بلكه آن را وسيله‌اي براي خدمت به دولت مي‌داند. اينجاست كه از كليسا انتقاد مي‌كند و آن اين كه مي‌گويد: دين در دنياي قديم كاربرد داشته، زيرا در خدمت دولت بوده و قدرت را تضمين مي‌كرده است. او معتقد است كه اگر جنس مردم ايتاليا خراب شده است، همه به دليل مسيحيت است؛ زيرا مسيحيت به جاي قوي كردن فيزيكي، روح افراد را تقويت مي‌كند. از نظر او كليسايي كه در مركز ايتالياست مانع وحدت ايتاليا شده است. بدين ترتيب هر چند كه او دين را مي‌پذيرد اما آن را براي خدمت به دولت مي‌داند و از نظر او ديگر قدرت، منشا متافيزيكي ندارد. از سوي ديگر ماكياول در بعد اخلاقي نيز از مفاهيم ديني فاصله مي‌گيرد و تمامي سخنانش را در باب فرمانروايان مي‌گويد نه مردم. از نظر او با شناختي كه از روانشناسي انسان داريم فرمانروا به لحاظ خصوصيات اخلاقي بايد بداند كه در سياست، اخلاقيات ضرورتي ندارد. البته او نمي‌گويد كه اخلاقيات بد است، بلكه مي‌گويد براي فرمانروا و حاكم ضرورتي ندارد و نبايد وي پايبند تعهدات اخلاقي شود چرا كه به زيان اوست. رعايت نكردن اصول اخلاقي به سبب مصالح عاليه دولت و نفع حكومت است، پس دولت بايد رذايل را جايگزين فضايل سازد و پا بر روي موازين اخلاقي بگذارد. در گذشته فرمانروا در كنار موجود نيمه انساني و نيمه حيواني تعليم مي‌يافت، پس سياست هم يك نيمه انساني و يك نيمه حيواني دارد و دولت بايد يك بعد حيواني همچون روباه داشته باشد كه مكر را به كار ببرد و يك بعدش شير باشد كه بر دشمنانش بتازد. ماكياول هيچ دغدغه اخلاقي ندارد و توصيه مي‌كند كه هرگاه ضرورت ايجاب كند، فرمانروا بايد هزاران تن را از بين ببرد و به هر وسيله‌اي كه مي‌شود قدرت را حفظ كند.
هنگامي كه ماكياول در باب انواع حكومت سخن مي‌گويد، دو نوع حكومت را بر مي‌شمارد: يكي حكومت موروثي و پادشاهي و ديگري حكومت اكتسابي. درباره‌ي نوع اول توضيح زيادي نمي‌دهد، بلكه معتقد است كه فرمانروا جانشين نياكان خويش است. در حالي كه بحث عمده او پيرامون حكومتهاي اكتسابي است. او معتقد است كه شرايطي موجب شده است كه فرد قدرت را به دست آورد و همان شرايط به او كمك مي‌كند كه در قدرت بماند. از نظر او اين دولتها پايه چنداني ندارند. يعني كسب قدرت سخت است، اما سخت‌تر از آن حفظ قدرت است. تلاش ماكياول اين است كه به فرمانروايان بياموزد كه چگونه قدرت را به دست آورند و آن را حفظ كنند. او مي‌گويد سياست عملي عبارت است از يك فن يعني شناخت مردم. وقتي كه فرمانروا مي‌خواهد حكومت كند بايد مردم را بشناسد. يعني نمي‌توان به مردم اعتماد كرد و اتكا داشت. از نظر او شهرياري با زور و قدرت مترادف است. او با علاقه تمام خود را طرفدار بر پا داشتن چريكهاي ملي نشان مي‌دهد و رو به شاهزاده توصيه مي‌كند كه هيچ‌گاه بر سربازان مزدور خويش تكيه نكند.
از نظر ماكياول قانون طبيعت بر اساس زور استوار است و هر دولتي كه بخت و شانس با او ياري كند به توسعه طلبي مي‌پردازد. پس نفس گسترش دولتها امري طبيعي است؛ اما اگر دولتي امكانات توسعه طلبي ندارد و بخواهد به اين امر بپردازد، بيهوده تلاش كرده است. از نظر او نوع ديگر شهرياري ضميمه كردن قلمرو ديگري به قلمرو خويش است و از آنجا كه حفظ اين قلمرو مشكل است، بايد مردم اين سرزمين را قتل عام كرد تا خطري براي دولت نباشد. در اينجا ترحم، شفقت و عاطفه معنايي ندارد و اگر فرمانروا اين كار را بكند اشتباهي كرده كه موجب نابودي حكومتش مي‌شود. به اين دليل عده‌اي ماكياول را متهم مي‌كنند كه او همه نوع اعمال و جناياتي را توصيه كرده است. در حالي كه بايد گفت بين نويسنده و زندگي شخصي و كردار او با آثاري كه خلق كرده است تفاوت وجود دارد. او در زندگي شخصي‌اش هيچ‌گاه چنين رفتاري را نداشته است، اما در اثرش اين سخنان را اظهار مي‌كند. پس بايد اثر او را از زندگي شخصي‌اش جدا كرد. از نظر ماكياول اثر او داراي علم سياست است و علم سياست يك فن است. پس نمي‌توان درباره يك فن، قضاوت اخلاقي نمود. او نمي‌توانسته پيامدهاي نظرياتش را بررسي كند، همچون شيميداني كه با ساختن يك سمّ نمي‌تواند كاربردهاي گوناگون آن را پيش‌بيني كند. از اين نظر مي‌توان گفت كه كار او تا حدودي توجيه‌پذير است، چرا كه به سياست به عنوان يك فن حكومتداري نگاه و پاره‌اي از مسائل سياسي را به طور علمي مطرح كرده است. ماكياول به رغم نظرياتش فردي منطقي است؛ اما در جاهايي به تنگنا مي‌افتد و دچار تناقض‌گويي مي‌شود. در بحث درباره حكومت‌هاي تازه به دوران رسيده معتقد است كه بعضي از اين حكومت‌ها ناگهان از بين مي‌روند. او در اين مورد معتقد است كه انسان موجودي است كه هميشه در تلاش و كوشش است و در فكر تغيير و دگرگوني و اين تنوع‌طلبي بدعت است.
از آنجا كه منجمان با دقت در ستارگان، آينده افراد را پيش‌بيني مي‌كردند، ماكياول هم تحت‌تأثير اين بينش بود كه ستارگان در انسان تأثير مي‌گذارند. اينجاست كه عنصر بخت و شانس به صحنه مي‌آيد؛ يعني حكومت‌هايي كه باقي مي‌مانند بخت همراهشان است و شانس دارند. اما بايد گفت اگر تقدير و مشيت الهي سرنوشت انسان را مي‌سازد پس انسان خود چكاره است. در اين‌باره او مقداري متعادل‌تر شده و معتقد است كه بخشي از سرنوشت انسان در دست خودش است و بخشي در دست بخت و تقدير. يعني انسان مي‌تواند با پيش‌بيني‌هايي از بخت بد جلوگيري كند. اين چنين است كه به امير و فرمانروا توصيه مي‌كند براي گريز از بخت بد بايد همواره آماده باشد و به مبارزه با آن بپردازد. او معتقد است كه موعظه و نصيحت موجب حفظ قدرت نمي‌شود بلكه شمشير و نظام‌گيري است كه موجب به وجود آمدن حكومت، قدرت و حفظ آن مي‌شود.
ماكياول معتقد است كه قدرت به دو صورت است يا به كمك قوانين و يا به كمك زور. از نظر او قوانين خوب هنگامي خوب است كه زور هم پشت آن باشد و معتقد است كه با شمشير خوب مي‌توان قدرت را خوب حفظ كرد. از سوي ديگر براي حفظ ارتش نياز به ضراب‌خانه است تا افراد از لحاظ مالي تأمين شوند. پس فنون كشورگشايي از نظر او، شمشير خوب و طلاي خوب است. تنها اين دو مورد است كه ياور فرمانرواست. غير از اين حكومت او ساقط خواهد شد. او اعتقادي به ارتش مزدور ندارد. از نظر او مردم خود بايد از كشورشان دفاع كنند.
بيشتر نظرها بر اين است كه ماكياول فردي خلاق در زمينه سياست است. انديشه او در زمان اثر مي‌كند و اين اثر به دو صورت است: 1) شناخت روش‌ها و كاربردهايي كه مرسوم بود و 2) كاربرد روش‌هاي عاقلانه‌تري در حكومت. ماكياول نخستين كسي بود كه بر اصل قوميت و ناسيوناليسم صحّه گذاشت. از نظر او براي دولت‌ شهرهاي ايتاليا اتحاد آنها و ايجاد حكومت‌هاي قومي ضرورت دارد. هرچند كه او به خلق يك تفكر نظري نپرداخت اما در زمينه مسائل سياسي اثر گذاشت. وقتي به اين جنبه‌ها اهميت داده شود اثر ماكياول قابل فهم است. اين‌گونه است كه ماكياول در طول زمان دستخوش تحول شده است. تحولات عصر جديد، اين جهاني بودن حكومت را در نظر او مطرح كرد.
ماكياول به انقلاب هم توجه نشان داد. ذكر اين نكته لازم است كه ماكياول در سال 1527 در گذشت؛ اما اثر او چندين بار در رم و فلورانس به چاپ رسيد. در سال 1523 شخصي به نام «اگوستينونيفو» استاد دانشگاه «پيز» اين كتاب را به لاتين برگرداند و با بعضي دستكاريها و حذف فصل آخر، آن را به نام خود منتشر كرد و با عنوان جديدي به لاتين آن را به شارل كن اهدا نمود.

ب) سر توماس مور و ديگر اوتوپيستها

يكي از ويژگيهاي قرن پانزدهم و شانزدهم اين است كه انسانهاي اين زمان در حال گذارند. يعني از دوره فئوداليسم به سوي انقلاب تجاري سير مي‌كنند. انسان عصر جديد يك چشمش به قرون وسطي و چشم ديگرش به آينده است. اين انسان كه داراي تفكرات عصر ميانه است، خواهان يك جهان پرجلال و شكوهتري است. وليكن اين بينش هنوز در افكار سياسي جذب نشده است و خلق يك جهان‌بيني جديد مورد نظر است. يكي از دلايل رشد انديشه‌هاي تخيلي يا اوتوپيايي همين مسأله است. يعني همه متفكران عصر جديد مانند ماكياول نيستند كه سخت گرفتار مسائل علمي سياست باشند، بلكه تفكر آنها بيشتر حوزه نظري را در بر مي‌گيرد و همين مفهوم در پيدايش اوتوپيا تأثير مي‌گذارد. اين تصور همواره ايجاد مي‌شود كه اروپاي عصر جديد، يونان قديم است. در يونان تفكرات اوتوپيايي افلاطون مطرح شد، اما در گذشته چندان مورد توجه واقع نشد. افلاطون از جمله كساني بود كه از واقعيت گريز داشت و به عالم مثل معتقد گرديد. اما در عصر جديد و در قرن شانزدهم ميلادي افكار و انديشه افلاطون مجدداً احيا شد. عصر جديد به دليل شرايطي كه داشت مدينه فاضله را توجيه‌پذير مي‌ساخت. افلاطون كه با مسأله تغيير و دگرگوني در نظام عالم، كائنات و اوضاع سياسي در يونان مواجه شده بود و اوتوپيا پناه برد. در عصر جديد نيز جهان در حال تغيير است؛ اقتصاديات و اجتماعيات دگرگون شده و نابرابريهايي پديد آمده است كه همه اين تحولات در انديشه و افكار نيز بازتاب مي‌يابد. متفكران سياسي مي‌خواهند جامعه‌اي پديد آورند كه اين نابرابريها و مشكلات در آن نباشد. اين مسأله علت پيدايش اوتوپياست. كلمه اوتوپيا ريشه يوناني دارد و به معني ناكجا آباد است. در يك معناي عامتر اوتوپيا همان مدائن فاضله و سرزمينهاي خيالي است. چرا كه اوتوپيا جايي نيست كه در عالم تاريخي محقق شود و ليكن به صورت خيالي در اذهان وجود دارد.
بيشتر اوتوپيستهاي عصر جديد، انگليسي هستند. ممكن است اين سؤال مطرح شود كه چرا در عصر جديد فقط انگلستان به اوتوپيا نظر دارد؟ در پاسخ بايد گفت كه اين مسأله به وضعيت انگلستان در عصر جديد برمي‌گردد. يكي از معروفترين اوتوپيا پردازان انگليسي شخصي است به نام سرتوماس مور كه مهمترين اوتوپيست عصر جديد است كه همپاي ماكياول به شمار مي‌رود. زمان او زمان ماكياول است يعني نيمه دوم قرن پانزدهم و نيمه اول قرن شانزدهم. توماس مور در اصل از يك خانواده قديمي ايتاليا بود كه به انگلستان مهاجرت كردند. او در خانواده‌اي اشرافي متول شد و مسلماً تحصيلات مناسبي داشت و در دانشگاه‌هايي مثل كمبريج و آكسفورد كسب معرفت كرد و زبان لاتين را فرا گرفت و در نهايت با مسافرت به شهر رم و ايراد سخنرانيهايي كسب اعتبار كرد. او در ابتدا مي‌خواست كه به سلك رهبانيت درآيد اما منصرف شد و ازدواج كرد و در برابر شرايط سخت از خود پايمردي نشان داد. به طوري كه موفق شد تا حد مقامات عاليه در تشكيلات دولت پيش برود و سرانجام به صدراعظمي هانري هشتم دست يافت. او در مسافرتي كه به فنلاند داشت كتاب مشهور خود اوتوپيا را تأليف كرد. اما در مقام حمايت و اطاعت از دولت دچار ترديد شد و هنگامي كه هانري هشتم او را به مقام اسقفي كانتربري منصوب نمود، افكار او در برابر تكاليف ديني و اطاعت از پادشاه دچار مشكل شد و خواست تا از مقام معنوي و مذهبي دفاع كند. اين زمان عصر رفرم بود و منافع ملي دولت انگلستان ايجاب مي‌كرد كه روابط با كليساي رومي قطع شود و پادشاه بتواند كليسا را كنترل كند. مسأله ازدواج هانري هشتم با «آن بولين» را به اطلاع پاپ رساند و اين موضوع نشان داد كه توماس مور از پاپ اطاعت مي‌كند و نه از پادشاه. در نهايت به همين دليل سرش را بر باد داد. ولي به هر حال مخالفت با پادشاه موجب شد كه بعدها مقام روحانيتش ارتقا يابد. موضوع برخورد دين و دولت در چهارچوب بحث نظري توماس مور واقع نمي‌شود؛ بلكه توجه به جامعه تخيلي در كتاب معروفش اوتوپيا يا يوتوپيا مورد توجه واقع مي‌شود. اين كتاب را توماس مور از زماني كه در فنلاند بود نوشت و تا بيست سال بعد از تأليف آن زنده بود. دو اوتوپياي توماس مور پاره‌اي از مسائل نو و جديد جلب توجه مي‌كند. اين اثر در مقايسه با اوتوپياي افلاطون تفاوت‌هايي دارد و آن عناصر جديد است كه با كشف قاره آمريكا پيش آمده است و استنادات اين اثر كمي هم تاريخي ديده مي‌شود. داستان اوتوپيا عبارت است از يك حادثه تاريخي يعني سفري كه امريكو وسپوچي به امريكا دارد. در اين سفر توماس مور نشان مي‌دهد كه ناخدايي هم به دنبال امريكو به راه مي‌افتد و به جزيره‌اي به نام اوتوپي مي‌رسد كه فرمانرواي آن شخصي به نام «يوتوپوس» است كه در آن دنياي خيالي توماس مور ترسيم مي‌شود. توماس مور در اين كتاب مي‌نويسد كه اين جزيره از ابتدا يك جزيره نبوده، بلكه فرمانرواي آن دستور مي‌دهد كه ترعه‌اي بكنند و منطقه تحت فرمان او را از قاره جدا كنند. در اين جزيره بيگانگان حق ندارند وارد شوند و اگر كساني بخواهند از اين سرزمين به كشورهاي ديگر بروند بايد از فرمانروا اجازه بگيرند كه اجازه‌نامه هم بايد تاريخ رفت و برگشت داشته باشد. در اين اوتوپيا زندگي بسيار ساده‌اي ترسيم مي‌شود كه جامعه ان مصون از تغيير و دگرگوني است. جامعه‌اي كه مردم آن در آرامش به سر مي‌برند و در زندگي هيچ مشكلي ندارند. در اين سرزمين مالكيت وجود ندارد، چرا كه مالكيت سبب منازعات مي‌شود. يعني دولت تمام مزارع، كشتزارها و انبارها و مخازن را در اختيار دارد. دولت مالك اصلي آنهاست و اشخاص مالك هيچ چيز نيستند و ليكن افراد براي رفع حوائج خود اجازه دارند كه به انبارها و مزارع بروند و در حد نياز خود برداشت كنند. در اين جامعه فقير و ثروتمند وجود ندارد. اين جامعه فاقد مراتب اجتماعي است و نوعي تساوي اقتصادي وجود دارد. اين سرزمين به لحاظ اداري براحتي اداره مي‌شود. به گونه‌اي كه در اين جامعه سي خانواده متدين به يك طايفه تبديل مي‌شوند و رئيس دارند كه در رأس همه آنها عالي‌ترين مقام ديني جامعه قرار دارد. او مقامات را تعيين مي‌كند و به كمك آنها به ادارة امور مي‌پردازد. افراد به كارهاي او نظارت دارند و اگر خلاف كند او را از كار بركنار مي‌كنند. تعيين ميزان كار و توليد به عهده كل شهروندان است. در اينجا ساعت كار كم و متناسب با نياز است. يعني افراد روزانه شش ساعت كار مي‌كنند. بيشتر كارها كشاورزي است، اما كارهاي توليدي ديگري هم وجود دارد. در اينجا نظام بهره‌برداري به طور طبيعي وجود دارد و بردگان يا اسرا كساني هستند كه يا در اثر جنگ به بردگي افتاده‌اند و يا از جايي آورده شده و يا به سبب ارتكاب جرم براي تنبيه مدتي به بردگي كشيده شده‌اند. كسان ديگري نيز هستند كه اجازه داده‌اند آزادي كشورشان را از دست بدهند و به بردگي افتاده‌اند.
تفاوت اصولي توماس مور و افلاطون در مسأله خانواده است. افلاطون خانواده را منحل اعلام مي‌كند، ولي توماس مور خانواده را مي‌پذيرد و معتقد است كه خانواده ضرورت دارد ولي اعمال خلاف را نمي‌پذيرد. يعني ازدواج آزاد است، اما زناكاري ممنوع. طلاق هم وجود دارد. در اين جامعه جمعيتها محدودند و خانواده‌ها نبايد بيشتر از حد نصاب فرزند داشته باشند. كساني كه در اين جامعه زندگي مي‌كنند، خانه‌هايشان متعلق به خودشان نيست و خانه شخصي وجود ندارد. اين خانه‌ها هر ساله بين افراد اين سرزمين قرعه‌كشي مي‌شود و به اين ترتيب خانه‌ها هر ساله عوض مي‌شود. از طرف ديگر بنياد اين جامعه بر نوعي تفكر آزادي و مذهبي استوار است و آيينها آزادند و هيچ كس نمي‌تواند ديگران را مجبور به پيروي از آيين خاصي كند. در واقع پرستش خداوند و طبيعت مطرح است. ولي اگر افراد آيين خاصي را تبليغ كنند از شهر رانده مي‌شوند.
براي روشن شدن مطالب كتاب اتوپيا بايد موقعيت انگلستان را در نظر گرفت. يعني هدف توماس مور نشان دادن نابسامانيهاي اقتصادي و اجتماعي است كه در جامعه‌اش پديد آمده است. اين زمان براي انگلستان پايان جنگهاي صدساله و آغاز جنگهاي داخلي است و كشمكش قدرت بين اشراف براي به دست آوردن قدرت سلطنتي است. مسأله ديگر تغييراتي است كه در وضعيت اقتصادي پديده ‌آمده است. از آنجا كه اين اواخر انگلستان به صورت صادر كنندة پشم ديده مي‌شود، بازرگانان و تجار براي توليد پشم اضافي به كمك اشراف توانستند مزارع كشاورزي را از آنان بگيرند و به مراتع تبديل كنند. اين مسأله مشكلات عديده‌اي را براي روستاييان به وجود آورد. روند درهم كوبيدن مناسبات سرواژي سبب خانه خرابي روستاييان و در نهايت مهاجرت آنان به شهرها شد. از آنجا كه آنان تخصصي نداشتند به راهزني و دزدي پرداختند و دولت براي وضع موجود قوانين سختي را وضع كرد. توماس مور كه اين وضعيت را ديده است به انتقاد از شرايط موجود مي‌پردازد. از نظر او رشد تجارت و بازرگاني موجب مي‌شود كه پول به جريان افتد و در واقع طلاست كه سياه را سفيد مي‌كند و خود به خود گراني نرخ نان و گندم و مسائل ديگر همه در اوتوپياي توماس مور منعكس مي‌شود. پس واكنش او پناه بردن به اوتوپياست.
در مورد اينكه آيا چيزي از اتوپيا مي‌توان دريافت بايد گفت كه كشور اوتوپيايي در واقع سرزمين انگلستان است. يعني به طور حيرت‌انگيزي وضع انگلستان عصر جديد با اتوپياي توماس مور يكي است. تصويري كه از اتوپيا و سياست خارجي به دست مي‌آيد، همان سياست خارجي انگلستان است. در اين اتوپيا شرايطي وجود دارد كه در تقابل با وضعيت انگلستان است و آن آزادي افكرا و آزادي مذهب است. يعني اتوپيا مدلي است كه به كمك آن مي‌توان جامعه واقعي را با توجه به آن اصلاح كرد. مثلاً اگر در جامعه آزادي مذهب نيست، مي‌توان به الگوهاي اوتوپيا مراجعه كرد. از نظر توماس مور همه مسائل در اتوپيا يافت مي‌شود و همه كارها شدني است. در جامعه‌اي كه مالكيت وجود ندارد اختلافات طبقاتي نيز وجود ندارد؛ مسكوكات رايج نيست؛ آزادي فكري و مذهبي وجود دارد؛ افراد همه در خدمت دولتند؛ جنگجويي مطرح نيست و سربازي وجود ندارد. در اين جامعه كه توماس مور تصوير مي‌كند نه مالكيت وجود دارد و نه ثروتمند و گدا و در واقع رگه‌هاي اساسي از نخستين جرم انديشه‌هاي كمونيستي در افكار او منعكس است. پس اثر توماس مور الگويي براي اصلاح و تصحيح جامعه انگلستان و رفع مشكلات آن محسوب مي‌شود.
گذشته از توماس مور كسان ديگري نيز بودندكه اين افكار را ارائه دادند كه يكي از آنها شخصي به نام «فرانسيس بيكن» است.

فرانسيس بيكن

فرانسيس بيكن نيز اوتوپيا پرداز است، اما اتوپياي او برخلاف اتوپياي توماس مور كه سياسي بود، علمي است. از نظر بيكن تماس با ديگر سرزمينها ضرورت دارد. او معتقد است كه انسان بايد از طبيعت استفاده كند. پس براي اين امر بايد از فناوري و امكانات ديگران استفاده شود. كتاب بيكن اثري است به نام آتلانتيس نو كه پادشاه آتلانتيس نو، سليمان شاه است و با آنكه مردم را از رفتن به خارج و ديدن بيگانگان باز مي‌دارد، اما خواستار بهره‌برداري از فرهنگ بيگانگان است. هر دوازده سال يك بار يك كشتي از اين سرزمين به سرزمينهاي ديگر مي‌رفت و در آن سه تن از برادران خاندان سليمان كه سازمان علمي و تحقيقي كشور بودند به سرزمينهاي ديگر مي‌رفتند تا از امور دولت و اختراعات و فنون آن سرزمينها باخبر شوند و همه پيشرفتهاي علمي و كتابها و وسايل را به آتلانتيس نو بياورند. بايد گفت كه نمي‌توان روش و عمل ديگران را گرفت، اما فرهنگ آنها را نگرفت. ولي از نظر بيكن اين كار شدني است. نوع ديگر از اوتوپيا كه مديون اوتوپياي ايتاليايي است اوتوپياي شخصي به نام «توماس كامپانلا»ست.

توماس كامپانلا (1568-1639)

كامپانلا راهبي ايتاليايي است كه به فرقة دومينيكن تعلق داشت و از مردمان جنوب ايتاليا بود كه تحصيلات ابتدايي خود را در ناپل به پايان رساند. وي در جواني پرشور و شر بود و از شهري به شهر ديگر مي‌رفت و در اين دوره با مسافرت به شمال ايتاليا به علت افكار خاص خود مورد توجه واقع شد. از وقتي كه به ناپل بازگشت ايتاليا عصر هرج و مرج را طي مي‌كرد كه در اين زمان ناپل در دست اسپانيا بود. سازمان تفتيش عقايد اسپانيا كامپانلا را به خاطر افكارش دستگير و زنداني كرد. افكار او ملقمه‌اي از تفكرات قرون وسطايي و برداشتهاي عصر جديد است. او به مدت 27 سال در زندان بود ولي در آنجا نيز همواره مشغول تدوين آثار خودش بود و به صورت يك فرد جنجالي شناخته مي‌شد. او براي اينكه از زندان رهايي يابد خود را به ارتداد زد و سرانجام آزاد شد و به فرانسه رفت و سالها در آنجا زندگي كرد. كامپانلا بيشتر عمر خود را صرف تأليف كرد. برداشتي كه كامپانلا دارد اين است كه در هر دوره‌اي يك دولت، دولت برتر و قوي‌تري است. زماني روم قدرت برتر بود و زمان ديگر ايران، ولي حالا قدرت برتر اسپانياست.
جالب اينكه سقوط اسپانيا در قرن هفدهم در آثار او منعكس است و از نظر او اسپانيا لياقت برتري داشتن را ندارد. او برتري فرانسه را پيش‌بيني مي‌كند. اما مهمترين اثر كامپانلا كه خصلتي اوتوپيايي دارد كتابي است با عنوان چيتادل سوله؛ يعني شهر آفتاب يا شهر خورشيد. در اين اثر او تفكر اوتوپيايي خود را در سرزمين «ناپارانا» كه سيلان كنوني است پياده مي‌كند. در اينجا يك جامعه اشتراكي و كمونيستي وجود دارد، اما علت پيدايش اين جامعه را به گونه‌اي ديگر تحليل مي‌كند. او مي‌گويد كه در اين سرزمين يك فرمانروا وجود دارد كه متافيزيسين است و عالم به علوم الهي است و خود به خود رهبري جامعه با اوست. اما اگر كس ديگري از او عالم‌تر باشد او به رهبري مي‌رسد. از نظر كامپانلا متافيزيسين به كمك وزرايي كه انتخاب مي‌كند به ادارة امور مي‌پردازد. وي معتقد است كه هر بخش وظايف خاص خود را دارد. در اين سرزمين مالكيت وجود ندارد و ساعات كار هم كمتر از ساعت كار در اتوپياي توماس مور است؛ يعني افراد چهار ساعت كار مي‌كنند. او مي‌پذيرد كه در جامعه اوتوپيايي اگر افراد مرتكب خلاف شوند بايد مجازات گردند. در اين جامعه همه بايد كار كنند و افراد بيكار و تنبل بايد طرد و تنبيه شوند. از نظر او خانواده معني ندارد و افراد به خانواده تعلق ندارند. فرزندان هيچ‌گاه والدين خود را نمي‌شناسند؛ يعني توسط دولت بزرگ مي‌شوند. كامپانلا جامعه‌اي بي‌طبقه را متصور است. از نظر او افراد اين جامعه با ديگر جوامع در ارتباطند و اگر كسي از جايي وارد شود بايد به او احترام گذاشته شود و وي مي‌تواند به شهروندي پذيرفته شود. اين يك نوع ديگر اوتوپياست. اما اين جامعه هم تغييرپذير است، زيرا كساني كه از خارج وارد اين جامعه مي‌شوند، موجب تغيير جامعه خواهند شد. در نظر كامپانلا تفكيك قواي سه گانه وجود دارد. نخست، مسئول يا وزيري كه براي تعليم و تربيت است. دوم كسي است كه مسئول قدرت و دفاع است و سوم كسي كه مسئول امور زندگي و ازدواج است. كامپانلا در عين حالي كه فردي مذهبي بود تفكرات گوناگوني داشت. او به مسائل تاريخي نيز تا حدودي مي‌پردازد؛ مثلاً در مورد اسپانيا معتقد است كه اگر اين كشور بخواهد قدرت برتر كه بزرگترين قدرت دريايي زمان است بماند بايد تمامي مردمانش مسلح شوند.

جيمز هارينگتون (1611-1677 م.)

مدينه فاضله ديگر به جيمز هارينگتون تعلق دارد. وي بعد از شكست كرامول و بازگشت نظام سلطنتي در انگلستان به زندان افتاد و بيمار شد. بعد از رهايي از زندان با وجود ناتواني‌اش به نوشتن مدينه فاضله خويش پرداخت. مدينه فاضله او همان «لاسه‌دمون» است. الگوي او در لاسه‌دمون سرزمين يونان است. در اين سرزمين هيچ تماسي با بيگانگان وجود ندارد و جامعه از تغيير در امان است. جميز هارينگتون در اين كتاب مفصل از جمهوريت افلاطون و جامعه اسپارتيان باستان الهام گرفته و در اين جامعه آرماني از هرگونه تغيير گريزان است.
وقتي كه همه اين اوتوپياها را با هم مقايسه كنيم، متوجه مي‌شويم كه اين آثار حاوي نكات مهمي هستند، يعني جامعه اروپا در حال تغيير و تحول است و اين آثار بيانگر اوضاع و احوال اروپا در عصر جديد است. چرا كه انسانهاي اوتوپيست اين دوره از يكسو به سنتهاي كهن نظر دارند و تفكر عصر ميانه در ذهن آنهاست و از سوي ديگر، خواهان رفع مشكلاتي هستند كه در اين عصر به وجود آمده است. اين خصلت در همه اوتوپياها وجود دارد. اين اوتوپياها به دنبال جامعه‌اي هستند كه بي‌طبقه بوده و آزادي داشته باشد. اين خصلتها دقيقاً در جامعه سياسي اروپا وجود ندارد و همه اوتوپيستهاي عصر جديد در تلاشند تا اين خصلتهاي اوتوپيايي را وارد جامعه اروپايي كنند.

ج) انديشه سياسي لوتر و كالون

در حركت رفرم مذهبي كه به وسيله لوتر و كالون صورت گرفت وحدانيت كليساي كاتوليك در هم شكست. جنبش اصلاح‌طلبانه مذهبي از لحاظ ديني چيز جديدي ارائه نكرده، ولي از اين نظر كه موجب رشد ناسيوناليسم و سرمايه‌داري شد، اهميت دارد. بنابراين حركت رفرم حركتي است كه در انقلاب تأثير گذاشت. تأثير رفرم در ساخت سياسي عبارت است از اقدامي كه لوتر و كالون انجام دادند و به استقلال مذهبي و تأسيس كليساهاي ملي و محلي منجر شد. در آلمان لوتر و طرفدارانش كوشيدند كه زمينهاي كليسا را به دست آورند و از پاپ امتيازات زيادي بگيرند. پس حركت رفرم در تصرف اراضي شاهزادگان آلماني مؤثر بود. اين‌گونه بود كه دوك خردمند ساكسوني از لوتر حمايت كرد. از سوي ديگر تأثير اين حركت بر ديگر قسمتهاي اروپايي آشكار شد و آن اينكه به تبع آن، كليساهايي كه در اين دوره پديد آمدند، كليساهاي پروتستاني بودند كه آزادي خاص خود را داشتند. تأثيري كه آيين پروتستانتيسم در افكار سياسي دارد اين است كه با تأكيد بر قدرت شاهزادگان و شاهزاده‌ نشينها، قدرت پاپ را تضعيف كرد. از يكسو لوتر به كمك فرمانروايان به پاپ تاخت و قدرت او را تضعيف كرد و از سوي ديگر با تاختن به كليسا موضوع وديعة الهي بودن سلطنت را مطرح كرد. هرچند كه رفرم بيشتر، مطالب ديني را مطرح مي‌كند، اما مسائل سياسي را هم در بر مي‌گيرد؛ يعني قدرت ريشه الهي دارد و هركس بايد از بزرگتر خويش اطاعت كند. افراد نبايد مخالفت كنند، چون فرمانروايان را خداوند مقدر كرده است. او معتقد است كه بايد از فرمانروايان اطاعت كرد، حتي اگر ديوانه باشند. لوتر دربارة شورشها مي‌گويد: من طرفدار كسي هستم كه شورش را تحمل نكند و مخالف كسي هستم كه سر به شورش بردارد و به همين دليل دستور داد كه جنبش دهقاني آلمان را سركوب كنند. در اينجا لوتر فقط در زمينمه آزادي مذهبي صحبت كرده ولي در مورد آزادي سياسي حرفي نزده است. او دستور سركوب شورشها را مي‌دهد و معتقد است كه افراد بايد به اطاعت محض بپرازند.
كالون نيز در عصري است كه بيشتر انقلاب تجاري را درك كرده و سعي نموده است كه سخنگوي محافل تجاري باشد. در حالي كه بينش كليساي كاتوليك مخالف تجارت بود چون در آن ربا خواري و سوداندوزي بود و به همين دليل آباء كليسا به آن روي خوشي نشان نمي‌دادند. اما كالون مي‌كوشيد كه اناجيل را به نفع تجار و سرمايه‌داران ترجمه و تفسير كند. از نظر او بهره‌وري از منابع مادي و اقتصاديات لازم است و خداوند آنها را در افراد به وديعه نهاده است. از نظر كالون، رشد و رونق تجارت در واقع نشانة رحمت الهي است. اين كالون بود كه تئوري «تقدير ازلي» را ارائه كرد. يعني هركس كه كارش رونق و شكوفايي يابد، نشان رحمت الهي است. در مورد قدرت، كالون مي‌گويد: همة فرمانروايان لازم الاطاعه هستند، مگر اينكه اطاعت از آنها با قوانين شرع مغايرت يابد. او وظيفه رعايا را اين مي‌داند كه حرمت فرمانروايان را نگه دارند، ماليات بپردازند و وظايف خود را انجام دهند و عليه فرمانروايان شورش نكنند. هرچند كه ممكن است فرمانروايان مرتكب كارهاي خلاف شوند، اما نبايد عليه آنها شورش كرد. زيرا قدرت او ناشي از اراده خداوند است و اين خداوند است كه سزاي او را مي‌دهد. پس كالون نيز همانند لوتر معتقد است هر كسي شورش كند لعن خواهد شد. بنابراين در عصر جديد راه براي الهي بودن قدرت سلاطين در حال هموار شدن بود. در عصر جديد، قدرت پاپها تضعيف مي‌شود و به همان ميزان شاهزادگان قدرت كسب مي‌كنند. در عصر جديد قدرت «دولتهاي مستقل ملي» روبه افزايش است كه همين مسأله راه را براي دعاوي پادشاهان در مورد قدرت الهي داشتن هموار مي‌كند. زيرا در اين عصر پادشاهان حكومتهاي ملي را تشكيل مي‌دهند و ارتباط خود را با مذهب و كليساي كاتوليك قطع مي‌كنند. اين چنين است كه خواسته‌هاي پادشاهان و مردم همچون دو روي يك سكه خصوصيات عصر جديد را منعكس مي‌كند. انقلاب تجاري و رشد ناسيوناليسم در اين عصر با عملكرد نظام سرمايه‌داري و تكوين دولتهاي مستقل ملي همراه است.

د) ژان بدن و توماس هابس(تئوري استبداد)

اين دو تن از لحاظ سير انديشه سياسي، تفكراتشان اهميت خاصي دارد و آنها نمايندة رشد دولتهاي مستقل ملي هستند. علت اساسي پيدايش ايدة حكومتهاي مستقل ملي را بايد در شكل‌گيري طبقه متوسط شهري جستجو كرد. با انقلاب تجاري و گسترش فعاليتهاي اقتصادي طبقه نوخاسته به پيشرفت در امور اقتصادي و نظم و امنيت داخلي علاقه‌مند شد. متفكران اين دوره مي‌كوشيدند تا حكومتهاي مستقل ملي را تثبيت كنند. اين تلاشها، آن چيزي است كه درنهايت به پيدايش مكتب استبداد منجر شد. متفكراني كه در اين زمينه فعاليت كردند ژان بدن فرانسوي و توماس هابس انگليسي بودند.

الف) ژان بدن (1530-1596م.).

بحث دربارة بدن را بايد ابتدا با اوضاع و احوال زمان او شروع كرد؛ زيرا آراء و انديشه‌هاي يك متفكر تحت تأثير شرايط و اوضاع و احوال زمانش قرار مي‌گيرد. بدن جزء متفكراني است كه در رشته حقوق تحصيل كرده بود. او در فرانسه متولد و در دانشگاه «تولوز» به تحصيل حقوق مشغول شد. بدين ترتيب وي خود به خود ذهني نسبتاً قوي و علاقه‌مند به مسائل حقوقي پيدا كرد. در زمان اوضاع و احوال فرانسه به علت تعارضات مذهبي مغشوش بود. قرن بدن قرن شانزدهم ميلادي است كه قرن رفرم مذهبي است. رفرم فرانسه نيز تحت تأثير عقايد كالون قرار گرفته بود. در اين دوره برخوردهاي مذهبي شتاب بيشتري گرفت و سبب سنگين‌تر شدن جو سياسي فرانسه شد و كاتوليكها و پروتستانها تعارضاتشان شدت گرفت. از نظر زماني كاتوليكها با سابقه بودند و در سياست نفوذ داشتند؛ اما پروتستانها گروههاي جديدي بودند كه خواهان نفوذ در مسائل سياسي بودند. با برخوردهاي اين دو گروه تعصب ديني شدت يافت.
حركت اصلاحي كليسا به دليل برانگيختن احساسات مذهبي، جوّ سالم و روشن رنسانس را تيره و تار كرد. بدن جزء افرادي بود كه به اجتماع سياسي به نام «اجتماع سياسيون» وابستگي داشت. اين اجتماع متشكل از روشنفكران، وكلا و سياسيون بود كه مي‌‌خواستند جوي را در فرانسه ايجاد كنند كه مسائل مذهبي در درجه دوم اهميت قرار بگيرد و افراد به علت ارتداد حقوقشان را از دست ندهند. كليساي كاتوليك هم اجتماعات خاص خود را داشت. اين عده تا آنجا پيش رفتند كه واقعه «سن بارتلمي» را به وجود آوردند. اين‌گونه بود كه كاتوليكها با ايجاد اتحاديه‌اي به نام «ليگ» به مخالفت برخاستند.
ژان بدن در زندگي سياسي خويش بين اين دو گروه نوسان داشت. او توانست از طرح مذهب كاتوليك به عنوان يك دين رسمي خودداري كند. اما بعدها احساس كرد كه تنها ماية اتحاد فرانسه پيوستن به «ليگ» است. هانري چهارم به علت قتل عامي كه پيش آمده بود توانست به عنوان تنها وارث سلطنت، قدرت را به دست گيرد. بدين ترتيب طرفداران پروتستانها به حكومت دست يافتند. در اين زمان بدن مجدداً خواست به پروتستانها نزديك شود، اما اجل مهلتش نداد. وي به عنوان يك متفكر سياسي از لحاظ سياسي تا حدودي شخصيتي متناقض داشت. اما چيزي كه او را مهم جلوه مي‌دهد، بررسي آراء و نظريات اوست كه در عصر خودش تا حدودي از زمان فراتر مي‌رود. بدن از مردم طبقه سوم است. طبقه اول روحانيت، طبقه دوم اشراف و طبقه سوم ديگر طبقات اجتماعي فرانسه بودند. دو طبقه اول ممتاز بودند ولي طبقه سوم طبقه‌اي بود كه در اواخر قرون وسطي ظاهر شده بود و نسبت به دو طبقة ممتاز سابقه چنداني نداشت. اين طبقه كه براي نخستين‌بار در سال 1302 در مجلس اتاژنرو شركت كرد، تركيب جديدي را در مجلس فرانسه به وجود آورد. اينكه بدن از طبقه سوم بود در تأليف آثارش تأثير گذاشت. او به زبان فرانسوي مطلب مي‌نوشت، اما زبان علمي آن روز لاتين بود. او علاقه‌مند بود كه آثارش را به زبان مردم خودش بنويسد. وي در كتابش با عنوان شش گفتار در باب جمهوري كه بعداً آن را به زبان لاتين ترجمه كرد، نظرياتش را بيان مي‌كند.
آنچه در تفكر وي اهميت دارد، عنوان «جمهوري» است. او جمهوري را در مفهومي كه ارسطو و افلاطون به كار بردند، به كار مي‌گيرد. يعني به مفهوم «عام» دولت و امور مردم. بدن در اثرش از متفكران قديمي كمك مي‌گيرد و تا حدودي تأثير ارسطوست، هرچند كه در اين كتاب تفاوتهايي هم با ارسطو دارد.
شايد مهمترين بحث بدن دربارة دولت باشد كه به نظر او دولت عبارت است از مسأله قانوني بودن و اينكه حكومت يك نهاد قانوني است و بحث را با قانون آغاز مي‌كند. اما وقتي قوانين را بر مي‌شمرد وارد تفصيلات نمي‌شود و در مورد قوانين طبيعي زياد شرح نمي‌دهد. از نظر او معيار پيدايش حكومت عبارت است از قانوني بودن. بعد از اين اصل است كه دو اصل ديگر ظاهر مي‌شود. يكي مسأله خانواده و ديگري حاكميت. در بحث خانواده بدن منشأ اجتماع را خانواده مي‌داند كه اين خانواده منشأ پدرسالاري دارد و پدر بر خانواده ولايت دارد. نهاد اصلي جامعه از نظر بدن خانواده است و خانواده مانند سلول جامعه مي‌باشد. او به خانواده نظر مساعد دارد و قدرت پدر را تأييد مي‌كند.
صرف‌نظر از مسأله خانواده وي معتقد بود كه جهت و هدف تشكيل حكومت با آنچه گذشتگان مي‌گفتند فرق مي‌كند. در گذشته معتقد بودند كه هدف از تشكيل دولت شاد كردن مردم است، اما از نظر بدن اين تعاريف كامل نبود. يعني اينكه شادي و خوشي مردم هدف دولت است، اما كافي نيست، بلكه بايد مسأله را بالاتر و غايت دولت را چيز ديگري دانست. او معتقد است كه غايت دولت كمال معنوي و فضيلت است كه اين امر حاصل نمي‌شود مگر با رفع حوائج مادي. او معتقد است كه انسان دوگانه است، روح و روان دارد و اقتضائات فيزيولوژيك. بنابراين بايد نيازهاي هر دو بعد انسان فراهم شود. او جامعه را مثل انسان مي‌داند، يعني چنانچه نيازهاي مادي انسان تأمين نشود مي‌ميرد جامعه هم همين‌طور است. از نظر او بايد مايحتاج عمومي تأمين شود و همه مردم را به سوي نيكي سوق دهد. اين گونه است كه انسان احساس امنيت و آرامش مي‌كند. يعني هم از ماديات و هم از معنويات بهره‌مند مي‌شود. تا اينجا روشن است كه بدن هيچ‌يك از دو وجه را نفي نمي‌كند و مانند گذشتگان معتقد است كه سعادت و رستگاري انسان مهم است، ولي روي مسائل مادي تكيه بيشتر مي‌كند.
در مفهوم حاكميت، بدن نظر خودش را روشنتر بيان مي‌كند. زيرا او نخستين كسي است كه اصطلاح حاكميت را در عرف سياسي به كار مي‌برد. تا اين زمان روي مسأله حاكميت بحث چنداني نشده بود؛ زيرا اين مفهوم در نزد كليسا و امپراتوري پنهان باقي مانده بود. اما در عصر جديد به علت به وجود آمدن حكومتهاي مستقل ملي مفهوم پيدا كرد. حاكميت يعني قدرت مردم يك جامعه كه آن را از طريق فرمانروا اعمال مي‌كنند. بنابراين حاكميت دو خصلت آشكار دارد؛ مستمر بودن و مطلق بودن. حاكميت زماني مطلق است كه در آن هيچ شريكي وجود نداشته باشد. يعني كسي كه قدرت را در دست دارد، تنها مجري قوانين است كه از كس ديگري دستور نمي‌گيرد و فقط از خداوند اطاعت مي‌كند. پس يكي از ويژگيهاي حاكميت، مطلق بودن است. فرمانروا براي اجراي قانون به مشورت با ديگران نياز ندارد، اما اگر قرار باشد با كس ديگري مشورت كند، اين حاكميت ديگر مطلق نيست و شريك پيدا كرده است. قوانين نبايد دست پادشاه را ببندد، خود پادشاه مجبور به اجراي قوانين نيست و عرف و سنت نيز نبايد مانع قانون باشد. قانون مي‌تواند سنت و عرف را نقض كند و از اعتبار بيندازد. پادشاه است كه حق ضرب سكه و حق اعلان صلح و جنگ را دارد. اينجاست كه مفهوم حاكميت با حكومت فرق مي‌كند. حاكميت هيچ‌گاه از بين نمي رود، زيرا حاكميت قدرت قانوني يك ملت است. پس چيزي كه عوض مي‌شود حكومت است و حاكميت ملي ملتها هيچ‌گاه از بين نمي‌رود؛ مگر با غلبه دشمن خارجي. او در بحث دربارة حاكميت به شمردن اوصاف حاكميت، يعني مطلق بودن، مستمر بودن، دائمي بودن و هميشگي بودن قدرت ملت مي‌پردازد. يعني در هر جا كه دولت وجود دارد حاكميت ملت نيز وجود دارد كه هم مطلق است و هم هميشگي و مستمر. هيچ‌گاه قدرت مطلقه در نزد او مترادف با استبداد نيست. او طرفدار قدرت مطلق دولت است، اما طرفدار استبداد نيست. وي بين اين دو مفهوم تفاوت قائل است. استبداد يعني هر حاكميت، بالضروره بايد مطلق باشد، ولي هر قدرت فائقه‌اي مستلزم حاكميت نيست. از نظر او حاكميت تنها اطاعت از قانون نيست. از نظر او همه فرمانروايان اجازه دارند كه قدرت مطلقه را اعمال كنند و اين به علت وجود نيرويي است كه دارند. پادشاهان كساني هستند كه نه به دليل ميل و خواهش خود بلكه با شناختي كه از قوانين كلي دارند به فرمانروايي مي‌رسند. حكومت آنها توأم با خودسري و هوي و هوس نيست، بلكه حكومت عدل است و بايد امنيت را ايجاد كند. او معتقد است حكومتها مي‌توانند چند نوع باشند و سه نوع حكومت را بر مي‌شمرد؛ حكومت پادشاهي، آريستوكراس و دموكراسي.
اما خود بدن نسبت به حكومت سلطنتي نظر مساعدي دارد. او معتقد است كه حكومت سلطنتي بيشتر با فطرت انسان سازگار است و در حكومت سلطنتي قدرت واقعي در اختيار فرمانرواست. در حكومت پادشاهي تعارض قدرت وجود ندارد و قدرت در دست يك نفر است و اوست كه قدرت را قبضه مي‌كند. پادشاه دستش باز است و مي‌تواند هركسي را كه دلش بخواهد به مجلس بفرستد. وي دلايلي را در تأييد سلطنت مي‌آورد و مي‌خواهد بگويد كه سلطنت مطلقه در فرانسه مفيدتر است. از نظر بدن حكومت دو شكل دارد: 1) حكومتهاي مشروع كه موروثي هستند و منشأ قانوني دارند. 2) حكومتهاي نامشروع كه منشأ غيرقانوني دارند.
اينكه بدن روي حاكميت تأكيد مي‌كند دليل دارد. زيرا او مي‌خواهد قدرت را به فرمانروا بدهد و تأكيد او بر اين است كه در گذشته امپراتوري سابقه طولاني داشت و پاپها هم قدرت فوق‌العاده‌اي داشتند. پس تلاش مي‌كند كه تا حدودي از اهميت مسائل ديني بكاهد و برتري منافع سياسي را بر منافع مذهبي نشان دهد. وي مي‌كوشد مذهبي را بپذيرد كه با عقل سروكار داشته باشد، بنابراين فرقه‌گرايي مذهبي را نمي‌پسندد. او نسبت به مذهب نظر مساعدي دارد، در عين حالي كه در تضعيف قدرت كليسا مي‌كوشد. در اين زمان فئودالها در فرانسه در صحنه بودند و اشراف زميندار كه داراي محاكم خاص خود بودند با مقيدات فئودالي همچنان بر فرانسه سايه افكنده بودند و مانعي بودند بر سر راه رشد بورژوازي فرانسه. بنابراين بدن تلاش مي‌كند كه اشراف را به نفع پادشاه فدا كند و حكومت مطلقه را تأمين نمايد، با تكيه بر قدرت حاكميت و قانوني بودن قدرت.
بدن تا آنجا پيش مي‌رود كه راه را براي وحدت داخلي هموار مي‌كند. يعني تأمين منافع مادي طبقه نوخاسته از اين زمان شروع مي‌شود و رابطه مناسبي بين طبقه نوخاسته و سلطنت پديد مي‌آيد و بتدريج نقش فئودالها و اشراف كاهش مي‌يابد. بدن نمايندة طبقه خودش است و راه را براي استبداد همواره مي‌كند. از نظر مباحث اجتماعي هم افكار بدن مهم است. از نظر او بازرگاني سبب نظم و امنيت مي‌شود. وي طرفدار جنگ نيست و معتقد است كه جنگ ضرورت ندارد، مگر اينكه دفاع لازم باشد. او جنگ را مخل نظم و امنيت مي‌داند، دولتي را كه او در نظر دارد حكومتي متكي بر صلح و ايجاد نظم و امنيت و عدالت است.
بدن نمي‌تواند عدالت اجتماعي را با قانون طبيعي عوض كند. از نظر او افراد داراي حقوق طبيعي هستند و يكي از حقوق طبيعي مالكيت است و وظيفه دولت هم حفظ مالكيت. او همچنين مي‌پذيرد كه علت شورش مردم فقر است. پس معتقد است دولت حق ندارد كه مالكيت افراد را لغو كند. در اين صورت او نابرابري اقتصادي، اجتماعي را صحّه مي‌گذارد. چون وي مالكيت را نمي‌تواند لغو كند با چنين زمينه‌هايي بعضي از افكار او جنبه واپسگرايانه دارد.
در مجموع بايد گفت كه بدن متفكر عصر جديد است و جهان‌بيني او متحرك و پوياست و تا حدودي متأثر از عالم اسلامي. وي تا حدودي از ابن خلدون متأثر شده است. امروزه به افكار و آراء بدن توجه نمي‌شود، اما او در زمان خودش مطرح است و به نسبت زمان خودش آراء قابل توجهي را در زمينة سياست ارائه كرده است.

ب) توماس هابس (1588-1679م.).

يكي از معروفترين متفكران انگليسي قرن هفدهم توماس هابس است. او زماني متولد شد كه دولت انگلستان قدرت فوق‌العاده‌اي كسب كرد و موفق شد در سال 1588 آرماداي اسپانيا را در نبرد دريايي درهم بشكند. هابس در انگلستان تحصيلات عاليه داشت. مسلماً دانشگاه‌هاي قديمي كمتر عظمت قبلي خود را داشته‌اند و افراد در اين عصر بيشتر به مطالعات شخصي علاقه‌مند بودند.
هابس نيز اين‌گونه بود. او در آغاز به فراگيري زبان لاتين علاقه داشت و توانست تاريخ «توسيديد» را ترجمه كند. عده‌اي معتقدند كه كتاب توسيديد بر روي افكار هابس تأثير گذاشته است. توسيديد مخالف دموكراسي بود و هابس نيز از اين نظر تأثير مي‌پذيرد. او با خانواده‌هاي اشرافي سروكار داشت و به تعليم و تربيت شاهزادگان انگليسي مي‌پرداخت. اوضاع و احوال انگلستان در زمان او مغشوش بود. در قرن هفدهم انگلستان دچار انقلاب شد. در آغاز اين قرن سلطنت از تئودورها به استوارتها منتقل شد. در اين قرن مسائل عمده‌اي سبب درگيري بين پادشاه و پارلمان شد. پادشاه به عللي نمي‌خواست امتيازاتي را به پارلمان بدهد و به همين علت پارلمان با پادشاه در تعارض قرار گرفت و اين امر سبب سقوط سلطنت گرديد. هابس رساله‌اي دارد با عنوان لوياتان كه در آن به استبداد نزديك شده و از قدرت پادشاهان دفاع كرده است. بعد از سقوط سلطنت و به قدرت رسيدن كرامول، هابس به خارج از كشور فرار كرد. وقتي كه حكومت كرامول تثبيت شد از آنجا كه كرامول ريشه‌هاي ديكتاتوري داشت اجازه داد كه هابس به كشور باز گردد؛ اما بعد از مدتي سلطنت به انگلستان بازگشت و هابس مجدداً در خدمت سلطنت درآمد. وي وقتي كه لوياتان را نوشت دچار مشكل شد؛ يعني احساسات جناحهاي مختلف را برانگيخت. وي در اواخر عمر دست از نوشتن آثار سياسي برداشت. عمر او زياد بود، يعني بيش از نود سال عمر كرد و در اواخر اواخر عمر خويش ايلياد و اوديسه را ترجمه كرد. اين عمر طولاني به او اجازه داد كه تأليفات متعددي داشته باشد، حتي كتابي در مورد انقلاب انگلستان نوشت. بدين ترتيب او متفكري است كه در فراز و نشيبهاي سياسي سير مي‌كند و طرفدار استبداد است. هابس به لحاظ سيستم فكري با خصوصيتهايي شناخته مي‌شود كه تاكنون كمتر به آن اشاره شده است. در گذشته متفكران، پيدايش حكومت را ناشي از غريزه و مسائلي از اين دست مي‌دانستند. اما مهمترين ويژگي‌ هابس اين است كه معتقد بود تشكيل حكومت و پيدايش دولت براساس آنچه گذشتگان مي‌گفتند صحيح نيست و آنها بر خطاست. علت اصلي پيدايش حكومت از وضع طبيعي ناشي مي‌شود. او معتقد است كه وضع مقدم بر دولت وضع طبيعي است. او همچون ماكياول به روان انسان توجه دارد و معتقد است كه هركسي به دنبال نفع شخصي است، اما انسان به لحاظ فيزيولوژيك نيازهايي دارد و انگيزه‌هاي انسان را به حركت وا مي‌دارد. هركس به دنبال اين است كه جان و حيات خود را حفظ كند. پس هيچ‌كس نيست كه جان خود را دوست نداشته باشد. ولي در حفظ جان است كه انسان دچار مشكل مي‌شود. زيرا انسانها به لحاظ روانشناسي خصوصيات ويژه‌اي دارند؛ يعني همه جاه‌طلب و نفع‌پرست هستند. هر انساني اين خصوصيات را داراست و اشكال كار انسانها اين است كه هيچ‌كس، كس ديگري را قبول ندارد. همه خود پسندند و چون همة انسانها اينطورند دنياي آنها دنياي مشكلي و هركسي مي‌خواهد جاه‌طلبي خود را ارضاء كند و اين امر موجب تصادم بين آنها مي‌شود. پس انسانها در حالت طبيعي اين خصوصيات را دارند. در وضع طبيعي اين خصوصيات موجب تبديل شدن جامعه انساني به جامعه جنگلي خواهد شد؛ يعني كسي كه قوي‌تر است پيروز مي‌شود و ضعيفها نابود مي‌گردند.
هابس مي‌گويد درست است كه انسان مي‌خواهد آرامش و امنيت داشته باشد، اما اين خواسته در وضع طبيعي ممكن نيست. زيرا هميشه به وسيله ديگران در تهديد و خطر است و همه انسانها عليه هم هستند. همه انسانها گرگ يكديگرند. اينجاست كه او در پيدايش جامعه، بر خلاف متفكران قديم، اصل جديدي را مطرح مي‌كنند و آن اينكه انسان متوجه مي‌شود كه ضرورت ايجاب مي‌كند با ديگران توافق كند و اين توافق منشأ قرراداد است. افراد بايد قدرت خود را به يك نفر واگذار كنند و آن يك نفر قدرت فائقه را در دست بگيرد و اعمال قدرت كند. هابس معتقد است كه همه بايد تمامي حقوق خود را واگذار كنند و فقط يك حق را واگذار نكنند و آن حق حيات است. اصلي را كه او پيش مي‌كشد اصل قرارداد است؛ يعني همه به نفع همه از قدرت خود صرف نظر مي‌كنند و قدرت خود را به يك نفر واگذار مي‌كنند تا نفع همه برآورده شود.
او معتقد است كه منشأ حكومتها دو نوع است؛ يعني حكومتها يا منشأ تأسيسي دارند و يا اكتسابي. حكومتهاي تأسيسي يعني حكومتهايي كه بر اساس قرارداد است و افراد از وضع طبيعي خارج شده و به تأسيس حكومت پرداخته‌اند. اما يك نوع حكومت وجود دارد: پادشاهي، آريستوكراسي و دموكراسي. ولي در بحث پيرامون انواع ديگر حكومت نظر قدما را قبول ندارد و معتقد است كه حكومتها كلاً همين سه نوع هستند و حكومتهاي انحرافي ديگري كه نام برده مي شود در واقع اصلاً وجود ندارد. از نظر او كساني كه با حكومت سلطنتي دشمني مي‌ورزند به اين نوع حكومت، حكومت جباري مي‌گويند يا كساني كه با حكومت آريستوكراسي مخالفند به آن اليگارش مي‌گويند. پس اين مفاهيم در ذهن افراد است و وجود خارجي ندارد.
دربارة اين سؤال كه آيا در دورة اوليه وضع طبيعي بوده است يا خير؟ بايد گفت كه از نظر تاريخي هيچ‌كس نمي‌داند كه جوامع در آغاز چگونه بوده است. ولي استدلال هابس اين است كه اگر افراد با هم قرارداد نبندند يا قانون را رعايت نكنند و اطاعت نكنند دچار مشكل مي‌شوند. او در اطاعت از دولت دو حقوق براي انسان قائل است يكي حق حيات است؛ يعني زماني كه فرمانروا به فرد دستور مي‌دهد و در آن دستور جان انسان به خطر مي‌افتد، او مي‌تواند از فرمان اطاعت نكند. دوم اينكه، اگر حكومت نتواند نفع همه را فراهم كند و امنيت و آسايش به وجود آورد فرد مي‌تواند اطاعت نكند. او در زمينه استبداد تا آنجا پيش مي‌رود كه عنوان نظريه پرداز استبداد را به خود مي‌گيرد و حاكميت و حكومت را تفكيك‌ناپذير مي‌داند.
هابس معتقد است كه اشكال كار انگلستان در اين است كه حكومت در آن تجزيه شده است. چرا كه در يكسو پارلمان و در سوي ديگر پادشاه قرار دارد. اگر قدرت به دست پادشاه بود آنگاه امنيت و آرامش و عدالت تأمين مي‌شد. بحث‌ هابس درباره دولت عبارت است از تعبيري كه از لوياتان مي‌كند. لوياتان نام نوعي تمساح و ماهي بزرگ در درياست كه همة ماهيها از او اطاعت مي‌كنند؛ اما موجودات خارجي مي‌خواهند كه اين ماهي را بگيرند. هابس حكومت را مثل يك غول بزرگ مي‌پندارد كه همه بايد از او اطاعت كنند. اين چنين است كه به تدريج او راه استبداد را هموار مي‌كند. در واقع مي‌توان گفت كه او قدرت را به دولت منعكس مي‌كند و آن تفاوتي را كه بدن براي حكومت و حاكميت قائل است در آراء او منعكس نيست.
با اين انديشه‌هاي استبدادي بود كه دولتهاي مستقل ملي شكل گرفتند و پادشاهان توانستند قدرت طلبان را محدود و اشراف را سركوب كنند. بنابراين منافع بسياري از اين كار به دست آمد. با ايجاد ارتشهاي منظم، نيروي نظامي مزدور بي‌نياز شد و حكومتهاي مستحكمي با تكيه بر سرزمينهاي ملي پديد آمدند. پادشاهان از قدرت كليسا كاستند و خود فعال مايشاء شدند. بدين ترتيب متفكران سياسي راه را براي استبداد هموار كردند و تئوري قدرت مطلقه را به استبداد كشيدند. در حالي كه در ميانه قرن هفدهم ضرورت مقابله با استبداد نيز شكل گرفت و كساني كه واضع نظريات استبدادي بودند از بطن آن نظام استبدادي پديد آمدند، اما اين امر نشان مي‌دهد كه با رشد طبقه متوسط اينك آنان خواهان كسب قدرت سياسي هستند و برآنند كه اهرمهاي سياسي قدرت را به دست گيرند. اين امر خود عامل به راه انداختن انقلابات بوژوايي و دموكراتيك بود كه به نفع طبقه بورژوا صورت گرفت. متفكران سياسي نيز افكارشان را از اين پس در مسير افكار ضد استبدادي قرار دادند و بر عليه استبداد سخن گفتند؛ به گونه‌اي كه در مقابل بدن، لاك و در مقابل هابس نيز متفكراني چون مونتسكيو سر برآوردند.